معنی خطوط کف و پیشانی

لغت نامه دهخدا

خطوط

خطوط. [خ ُ] (ع اِ) ج ِ خط. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). || سند. نوشته گواهی: بفرمود تا بدیار شام و زمین حجاز... بگشتند و خطوط از جمله ٔ سادات و علویان بستدند. (کتاب النقض).
- خطوط شعاعی، مجموعه ای از خطوط که از یک نقطه گذرد.


پیشانی

پیشانی. (اِ مرکب) جزء فوقانی رخسار میان رستنگاه موی و ابروان. بنچه. ناصیه. جبهه. (دهار) (منتهی الارب).جبین. (زمخشری). پیچه. چماچم. (برهان). چکاد. صلایه.کشه. ذؤابه. لطاه. مقدمه. مسجد. رمه. (منتهی الارب). صاحب آنندراج آرد: این کلمه مرکب است از پیش و آنی که کلمه ٔ نسبت است... و فارسیان بدین معنی جبهه و جبین و سیما و ناصیه نیز استعمال کنند و سحرخند و شکفته و گشاده و واکرده و گرفته و پرچین و عرق آلود و شرمسار و سجده ریز و عالم آرای از صفات و آینه و لوح محفوظ و لوح صفحه ٔ صبح و آفتاب و ماه و زهره و مشتری وسهیل و پروین و کف الخضیب از تشبیهات اوست، و با لفظسودن و نهادن و شکستن و خاریدن مستعمل:
آی از آن چون چراغ پیشانی
آی از آن زلفک شکست و مکست.
رودکی.
زود بینی شکسته پیشانی
تو که بازی بسر کنی با قوچ.
سعدی.
اگر خود بشکند پیشانی پیل
نه مرد است آنکه در وی مردمی نیست.
سعدی.
بنویسد ز چه رو ماه بر آن سوره ٔ نور
لوح پیشانی دریاست زرافشان امشب.
ثابت.
صلد؛ پیشانی روشن. (دهار). شکائر؛ پیشانیها. ذئبه؛ موی پیشانی. سائله، سپیدی پیشانی. ناصیه؛ ناصاه؛ موی پیشانی. لصاء؛ پیشانی تنگ. نزعه؛ یکسوی پیشانی. جبین،یکسوی پیشانی. جبه [ج َ ب َ]؛ گشادگی پیشانی. جله، بلند کردن دستار از پیشانی. تل، خوی بر آوردن پیشانی کسی. سبیب الطاه؛ پیشانی اسب. صلت، پیشانی گشاد. صدمتان، دوسوی پیشانی یا هر دو کرانه ٔ آن. غفر، غفار؛ موی پیشانی زن. (منتهی الارب). || بخت (در تداول عامه). دولت. (برهان). طالع. قسمت و نصیب (غیاث):
مطلب روان نشد به در دوستان مرا
پیشانیی نبود در آن آستان مرا.
اسماعیل ایما.
- امثال:
پیشانی ! ای پیشانی !
مرا کجا می نشانی
به تخت زر می نشانی
یا به خاکستر می نشانی.
|| لیاقت و شایستگی. (غیاث). گویند فلان پیشانی این کار ندارد؛ شایستگی و لیاقت آنرا ندارد. (آنندراج):
از کاهش جان درم ندارد جگرت
از گریه به کوی نم ندارد جگرت
دل سوختگان فروکری می دارند
پیشانی داغ غم ندارد جگرت.
ظهوری.
ز فرّش به دلها همه نقش بست
که پیشانی ملک گیریش هست.
ظهوری.
مشکل که گشاید گره از رشته ٔ کارم
ابروی تو پیشانی این کار ندارد.
صائب.
|| مقابل و موجه و برابر. (برهان). روبرو. پیشانی کردن، مواجهه کردن:
سپر از غمزه ٔ مست تو بیندازد چرخ
با دو ابروی تو خود کس نکند پیشانی.
نزاری قهستانی.
|| قوت و صلابت. (برهان). || تکبر و نخوت:
گر خدا را بنده ای بگذار نام خواجگی
پیش او چون سر نهادی باز پیشانی چه سود.
مولوی.
|| شوخی و گستاخی. (آنندراج) بیشرمی. وقاحت. بی حیائی. پرروئی. سماجت. ستیزه. لجاج. شوخی و سخت روئی. (برهان):
رستم من از خوف ورجا، عشق از کجا شرم از کجا
ای خاک بر شرم و حیا هنگام پیشانیست این.
مولوی.
طاعت آن نیست که بر خاک نهی پیشانی
صدق پیش آر که اخلاص به پیشانی نیست.
سعدی.
نتاند برد سعدی جان ازین کار
مسافر تشنه و جلاب مسموم
چو آهن تاب آتش می نیارد
چرا باید که پیشانی کند موم.
سعدی.
نگارا چند ازین پیمان شکستن
به پیشانی دل سندان شکستن.
کمال اسماعیل.
عمارتی که لبت کرد در ممالک دل
خراب می کند ابروی تو به پیشانی.
سلطان ابوسعید [در مغازله ٔ با بغداد خاتون].
که چه شوخی است این و پیشانی
تو بنه عذر این پریشانی.
اوحدی.
روی وعظی که در پریشانی است
عین شوخی و محض پیشانی است.
اوحدی.
جگرم خون شد از پریشانی
آه ازین جان سخت پیشانی.
اوحدی.
هر که از روی تواضع ننهد پیشانی
پیش روی تو زهی روی و زهی پیشانی.
سلمان ساوجی.
سر خود را نمیدانم سزای سجده ٔ این در
ولیکن میکنم حاصل من این منصب به پیشانی.
سلمان ساوجی.
غمزه ٔ چشم تو شوخند ولی آمده اند
ابروان تو به پیشانی ازیشان برتر.
سلمان.
دل ز ناوک چشمت گوش داشتم لیکن
ابروی کماندارت می برد به پیشانی.
حافظ
|| وسعت و فراخی. (غیاث). || (اصطلاح بنّایان) پیشانی ِ بنا. قسمت وسط و فوقانی نمای بنا خاصه در وسط سردر و ایوان مساجد و مدارس قدیم، قسمت فوقانی نمای ِ آن و وسط.
- پیشانی از قفا کردن، هزیمت دادن و گریزانیدن. (آنندراج):
آن سروری که پیش ظفرپیشه رایتش
پیشانی عدو ز قفا کرد روزگار.
انوری.
- پیشانی بر خاک نهادن، سجده کردن. نماز بردن:
در مسجد جای سجده را بنگر
تا برننهی بخاک پیشانی.
ناصرخسرو.
طاعت آن نیست که بر خاک نهی پیشانی
صدق پیش آر که اخلاص به پیشانی نیست.
سعدی.
خرد ازروی تو انگشت نهد بر دیده
عقل در کوی تو بر خاک نهد پیشانی.
نزاری.
- پیشانی بکار بازنهادن، با گستاخی اقدام کردن. قدم اجتراء پیش نهادن: رای و طمع خام و فرط وقاحت او را بر آن داشت که پیشانی بکار بازنهاد و روی ببخارا آورد تا بر سبیل تحکیم و تقلب ملک نوح را با دست گیرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
- پیشانی درهم کشیدن، ابرو در هم کشیدن. اخم کردن. روی ترش کردن.
- پیشانی سخت داشتن، سخت روی بودن. کنایه از بی شرم بودن است:
کسی را روبرو از خلق بخت است
که چون آیینه پیشانیش سخت است.
نظامی.
- پیشانی شیر خاریدن و پیشانی پلنگ خاریدن، تعبیری مثلی از کاری خطرناک کردن:
خواهی که کینش جوئی از بهر آزمون
پیشانی پلنگ و کف اژدها مخار.
قطران.
قوت پشه نداری، چنگ با پیلان مزن
همدل موری نه ای، پیشانی شیران مخار.
جمال الدین عبدالرزاق.
شیردلانند در این مرغزار
بگذر و پیشانی شیران مخار.
خواجو.
- پیشانی گشاده، پیشانی بی چین که مردم خوش خلق را میباشد. (آنندراج).گشاده پیشانی:
بحاجتی که روی تازه روی و خندان باش
فرو نبندد کار گشاده پیشانی.
سعدی.
مهمان چراغ کلبه ٔ ویرانه ٔ من است
پیشانی گشاده در خانه ٔمن است.
دانشی.
- ستاره پیشانی، بلندطالع. بختور. بلند اختر:
اگر ببام بر آید ستاره پیشانی
چو ماه عید به انگشتهاش بنماید.
سعدی.
- گره پیشانی، اخمو.ترش روی:
کبر یکسو نه اگر شاهد درویشانی
دیو خوش طبع به از حور گره پیشانی.
سعدی.
- ماه پیشانی:
رشته ٔ آن دسته ٔ گل باشد از تاب کمر
هاله ٔ آن ماه پیشانی هم از چین خود است.
تأثیر.


خطوط سیما

خطوط سیما. [خ ُ طِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) خطوط موجود در صورت. چین و چروک صورت. خطوط چهره. (یادداشت بخط مؤلف).


کف

کف. [ک َف ف / ک َ] (ع اِ) پنجه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (ترجمان القرآن) (مهذب الاسماء) (زمخشری) (غیاث). دست، یا دست تابند دست، گویند «مد الیه کفَّه ُ لیسأله » یا راحت باانگشتان.گویند از آن بابت کف گفته اند که تن را از آزار نگه می دارد. (از اقرب الموارد). دست را می گویند یا کف تا بند دست است که پنجه بی انگشت که راحت باشد. (از شرح قاموس). آن جزء از دست که چیزی را می گیرند و رها می کنند. (ناظم الاطباء). پنجه ٔ آدمی که انگشتان بدان پیوسته اند و فارسیان بتخفیف استعمال کنند و بمعنی دست مجاز است. (آنندراج). سطح داخلی دست یا پا که مقعرگونه و قرینه ٔ پشت دست و پاست. (فرهنگ فارسی معین). سطح انسی دست از زیر انگشتان تا زیر مچ پیوندگاه ساعد با دست. طرف زیرین پنجه ٔ دست و پا. قسمتی ازدست و پای از زیر مچ تا نوک انگشتان. دست. چنگ. هبک. (یادداشت مؤلف). ج، اَکُف ّ، کُفوف، کُف ّ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد):
شکفت لاله، تو زیغال بشکفان که همی
ز پیش لاله به کف بر نهاده به زیغال.
رودکی.
چنانکه چشمه پدید آورد کمانه زسنگ
دل تو از کف تو کان زر پدید آرد.
دقیقی.
آنکوز سنگ خارا آهن برون کشد
نسکی ز کف او نتواند برون کشید.
منجیک.
درآمد یکی خاد چنگال تیز
ربود از کفش گوشت و برد و گریز.
خجسته (از فرهنگ اسدی ص 104).
به ابر رحمت ماند همیشه کف امیر
چگونه ابر کجا توتکیش باران است.
عماره.
به تن زنده پیل و به جان جبرئیل
به کف ابر بهمن به دل رود نیل.
فردوسی.
که آمد سواری میان دو صف
خروشان و جوشان و تیغی
به کف.
فردوسی.
نخندد زمین تا نگرید هوا
هوا را نخوانم کف پادشا.
فردوسی.
خاری که به من در خلد اندر سفر هند
به چون به حضر در کف من دسته ٔ شب بوی.
فرخی.
بر خصم نشان باشد بر دشمن اثرماند
تا تیغ به کف داری تا خود به سر داری.
فرخی.
ماهی به کش درکش چو سیمین ستون
جامی به کف برنه چون زرین لگن.
فرخی.
کف یوز پر مغز آهو بره
همه چنگ شاهین دل گودره.
عنصری.
یکی چون دیده ٔ یعقوب و دیگر چون رخ یوسف
سدیگرچون دل فرعون، چهارم چون کف موسی.
منوچهری
سر بابزن در سر و ران مرغ
بن بابزن در کف دلبران.
منوچهری.
یا در خم من بادی یا در قدح من
یا درکف من بادی یا در دهن من.
منوچهری.
دوستدار تو ندارد به کف از وصل تو هیچ
مرد با همت را فقر عذابی است الیم.
(از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 389).
ز شادی همی در کف رودزن
شکافه شکافنده گشت از شکن.
اسدی.
برآنچه داری در دست شادمانه مباش
و زانچه از کف تو رفت از آن دریغ مخور.
ناصرخسرو.
نرسد جز ز کفش خیر و سعادت به جهان
کف او شاید بودن که جهان را جگر است.
ناصرخسرو.
کلیم آمده خود با نشان معجز حق
عصا و لوح و کلام و کف و رخ انور.
ناصرخسرو.
معشوق تا چو زر ز کف من جدا شده ست
او را همی بجویم در خاک همچو زر.
مسعودسعد.
نباشد جدا از کف او سخاوت
عرض را جدایی نباشد ز جوهر.
ادیب صابر.
از کف ترک دلارامی که از دیدار اوست
حسرت صورتگران چین و نقاشان گنگ.
معزی.
جود گویدتا که معن و حاتم و افشین شدند
کف او بوده ست معن و حاتم و افشین مرا.
سوزنی.
از معرکه ٔ فتنه به عون تو برون شد
ملکی که کنون در کف او فتنه اسیر است.
انوری.
به عمری در کفم یاری نیاید
ورآیدجز جگرخواری نیاید.
انوری.
مرگ است چهره شوی حیات تو همچو می
می بر کف است چهره پر از چین چه فایده.
خاقانی.
شهریاری کز کف و شمشیر اوست
ابر و برق آسمان مملکت.
خاقانی.
شروان که زنده کرده ٔشمشیر تست و بس
شمشیروار در کف دریا شعار تست.
خاقانی.
درم از کف او به نزع اندر است
شهادت از آنستش اندر دهان.
(از سندبادنامه ص 7).
خوش نبود با نظر مهتران
بر دف او جز کف خنیاگران.
نظامی.
بر کف این پیر که برناوش است
دسته ٔ گل می نگری و آتش است.
نظامی.
کی بود کآواز بردارم تمام
کز کف خضر آب حیوان میخورم.
عطار.
در کف شیر نر خونخواره ای
غیرتسلیم و رضا کو چاره ای.
مولوی.
مه همه کف است معطی نور پاش
ماه را گر کف نباشد گو مباش.
مولوی.
قرار در کف آزادگان نگیرد مال
نه صبر در دل عاشق نه آب در غربال.
سعدی.
دستان که تو داری ای پریزاد
بس دل ببری به کف معصم.
سعدی.
بدارید چندی کف از دامنش
و گر می گریزد، ضمان برمنش.
سعدی (بوستان).
با وجود کفش از ابر عطا می طلبی
گر کسی ملتمسی می طلبد هم ز کرام.
سلمان ساوجی.
لیک اگر دست به جیبش نهی
چون کف مفلس بود از زر تهی.
جامی.
صحبت ما به نگهبانی دم می گذرد
تیغ بر کف همه جا پشت سر خود داریم.
صائب.
- از کف دست موبرآمدن، کنایه از وجود گرفتن امر ممتنع الوقوع در تعلیق محال بالمحال.
- خاک کف پای کسی نبودن، در نزد او بچیزی نیرزیدن. با وجود او قدر و قیمتی نداشتن. (از یادداشت مؤلف).
- کف از دامن کسی کوتاه کردن، دست از دامن او برداشتن. (فرهنگ فارسی معین):
از دانه ٔ تسبیح فتد عقده به کارت
کوتاه کف از دامن این بی سر و پا کن !
درویش واله هروی (از فرهنگ فارسی معین).
- کف افسوس، از عالم لب افسوس. (آنندراج).
دست تأسف:
توان زد بی تأمل صد زمین و آسمان بر هم
کف افسوس اگر باشد ندامت دستگاهان را.
عبدالقادر بیدل (آنندراج).
- کف باز، اصطلاحی است در صفت طراران، کف باز به بهانه ٔ تعویض اسکناس بزرگ به اسکناسهای کوچک و جز آن، پول طرف را گیرد ودر مقابل چشمهایش شمرد و سپس بدو دهد و خود رود در حالی که مقداری از پول طرف را پنهان ساخته و برده است. کف رو. کف زن. کف کش.
- کف برزدن، دست زدن:
سجده کردند هر یک از طرفی
بیت گفتند و برزدند کفی.
سعدی (هزلیات).
- کف به کف سودن، اسف خوردن. (یادداشت مؤلف). دست بر دست زدن پشیمانی را.
- کف بیضا، ید بیضاست که معجزه ٔ موسی علیه السلام بود. گویند هر گاه می خواست ظاهر سازد دستها را از بغل برمی آورد. نوری از دستهای او پیدا می شد که تا به آسمان می رفت. (برهان) (آنندراج):
ز برهان جیب تو و معجزاتت
سواد زمین کف بیضا گرفته.
انوری (از آنندراج).
و رجوع به کف موسی و کف موسوی شود.
- کف بین، آنکه از خطوط کف دست از گذشته و آینده ٔ صاحب کف دعوی اخبار کند. آنکه با دیدن خطوط کف دست، طالع و فال گوید. حازی. (از یادداشتهای مؤلف).
- کف پا، سطح داخلی پا که متصل به انگشتان است. (فرهنگ فارسی معین). سطح وحشی اسفل قدم. (یادداشت مؤلف): آن قسمت از سطح زیرین پا متصل به انگشتان که بر زمین قرار گیرد هنگام راه رفتن:
خاک کف پای رودکی نسزی تو
هم نشوی گوش او خایی برغست.
کسایی.
دست و کف پای پیران پرکلخج
ریش پیران زرد از بس دود نخج.
طیان.
عالم را خاک کف پای تو کرده ست
عز و جل ایزد مهیمن متعال.
منوچهری.
همه شاهان را خاک کف پای تو کند
از بلاد حبش و بادیه و زنگ و هراه.
منوچهری.
گر چو چراغ در دهان زر عیار دارمی
خود نشدی لبم محک از کف پای چون تویی.
خاقانی.
بار دل مجنون و خم طره ٔ لیلی
رخساره ٔ محمود و کف پای ایاز است.
حافظ.
- کف پایی، نوعی از تعذیر که گناهکاران را و اطفال را کنند و با لفظ زدن و خوردن مستعمل است. (از آنندراج). مقابل کف دستی، چوب که معلم، کودکان مکتب را بر کف پای زند. ضرب چوب که بر کف پای زنند. (یادداشت مؤلف):
قوت روح از کف پا یافته مانند نهال
خورده طفل از کف استاد چو کف پایی را.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج).
- کف چنار، برگ چنار. (فرهنگ فارسی معین):
ز خاک با درم آید کف چنار برون
گر از مهب کف او وزد نسیم شمال.
انوری (از فرهنگ فارسی معین).
- کف دست، سطح داخلی دست که متصل به انگشتان است. (فرهنگ فارسی معین). بَلَد. (یادداشت مؤلف):
بسته کف دست و کف پای شوغ
پشت فرو خفته چو پشت شمن.
کسائی.
برنه به کف دستم آن جام چو کوثر
جام دگر آور به کف دست دگرنه.
منوچهری.
بر کف دست نهم یکدل و یک رایت
وانگه اندر شکم خویش دهم جایت.
منوچهری.
به خنجر زبانش زبن پست کرد
ز مویش زنخ چون کف دست کرد.
اسدی (گرشاسب نامه).
صدر احرار شهاب الدین ای گاه سخا
کان و دریا شده از دست کفت چون کف دست.
کمال اسماعیل (از امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1472).
دستم به کف دست نبی داد به بیعت
زیر شجر عالی پرسایه و مثمر.
ناصرخسرو.
زبانت اسب کنی چونت راه باید رفت
بگاه تشنه کف دست جام باید کرد.
ناصرخسرو.
بنام شأن بی قدری من آن بی دست و پا بودم
که گردید از شرفمندی کف دست سلیمانش.
خاقانی.
کف دست و سرپنجه ٔ زورمند
جدا کرده ایام بندش زبند.
سعدی (بوستان).
ای کف دست و ساعد و بازو
همه تودیع یکدگر بکنید.
سعدی (گلستان).
- کف دست بر هم سودن، در حالت تأسف و پشیمانی مالش دادن سطح درونی دستها و هبکها را به یکدیگر. (ناظم الاطباء). کف بر کف سودن.
- کف دست کسی گذاشتن، در تداول جزای عمل کسی را بدو دادن: حقش را کف دستش گذاشت. (از فرهنگ فارسی معین).
- کف دستی، چوب که به کف دست زنند. ضرب چوب به کف دست مقصر یا سبق خوان در مکتبها. زدن با ترکه به کف دست. مقابل کف پایی. (از یادداشتهای مؤلف). و رجوع به کف پایی در همین ترکیبات شود.
- کف دعا گرفتن، دست به دعا برداشتن. (غیاث) (آنندراج):
در راه انتظار مداخل فقیه شهر
دایم کف دعا چو ترازو گرفته است.
شفیع اثر (از آنندراج).
- کف رفتن، در قمار، ورقی را دزدیدن. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به کف کشیدن در همین ترکیبات شود.
- کَف رَو، کف باز. رجوع به کف باز در همین ترکیبات شود.
- کف زدن. رجوع به همین ماده شود.
- کف زن، کف زننده. دست زننده. چپه زن:
شاخها رقصان شده چون ماهیان
برگها کف زن مثال مطربان.
مولوی.
- || کف باز. رجوع به کف باز در همین ترکیبات شود.
- کف زنان، در حال دست زدن:
تو نبینی برگها با شاخها
کف زنان، رقصان، ز تحریک صبا.
مولوی.
- کف شستن، شستن دست، وضو یا جز آن را:
که بسم اﷲ اول ز نیت بگوی
دوم نیت آور سیم کف بشوی.
سعدی (بوستان).
- کف غنچه کردن، کنایه از پنجه گرد ساختن و مشت گره کردن باشد. (برهان) (از آنندراج) (فرهنگ فارسی معین):
کف غنچه کنی پر از گل نغمه شود
از بس به هوا نغمه برآمیخته است.
ظهوری (از حاشیه ٔ برهان چ معین).
نقد ما چون زر گل در طبق اخلاص است
کف ما غنچه نگردد چو شود صاحب مال.
شفیع اثر (ازآنندراج).
- کف کردن، چیزی را سوده بکف خوردن. (آنندراج). خوردن. (غیاث). کفلمه کردن. با کف دست سودن:
سفوف آسا اگر یک مشت نان را
کس آوردی به کف کف کردی آن را.
میریحیی شیرازی (از آنندراج).
خلق از بی قوتی آرد صبح را کف می کردند. عبداللطیف خان تنها (از آنندراج).
- کف کش، کف باز. رجوع به کف باز در همین ترکیبات شود.
- کف کشیدن، در اصطلاح قماربازان، درآوردن ورقی مطلوب از میان دسته ٔ ورق بی مراعات قواعد بازی و ترتیب تقسیم ورقها میان بازی گران که نوعی تزویر و تقلب است.
- کف مال، کاغذی: گردوی کف مال، گردوی کاغذی. بادام کف مال، بادام کاغذی. (یادداشت مؤلف).
- کف مال کردن، در کف دست مالیدن تا نرم و ریزه شود. بقصد ریزه کردن یا گرفتن پوست در میان دو کف دست فشردن. اصفاغ. (یادداشت مؤلف).
- کف مرجان، شاخهای مرجان که به شکل پنجه آدمی باشد. (آنندراج).
- کف موسی، دست موسی. ید بیضا. کف بیضا:
سوسن یکروزه ٔ عیسی زبان
داده به صبح از کف موسی نشان.
نظامی.
کفی از بحر دست او کف موسی بن عمران
دمی از باد خلق او دم عیسی بن مریم.
سلمان ساوجی (از آنندراج).
- || درخشان:
طبع سخن سنج کف موسوی است
خوان سخن مائده ٔ عیسویست.
خواجو (امثال و حکم ج 3 ص 1473).
- کف موسوی، کف موسی. کف بیضا:
بازم نفس فرورود ازهول اهل فضل
با کف موسوی چه زند سحر سامری.
سعدی.
طبع سخن سنج کف موسوی است
خوان سخن مائده ٔ عیسوی است.
خواجو.
و رجوع به ترکیب فوق شود.
- کف نیاز برآوردن، دست بلند کردن برای دعا و طلب حاجت:
کف نیاز به درگاه بی نیاز برآر
که کار مرد خدا جز خدای خوانی نیست.
سعدی.
- کف نیاز برداشتن،بمعنی دست بدعا برداشتن و با لفظ گرفتن و برداشتن مستعمل است. (آنندراج):
تا چون صدف کنند ترا مخزن گهر
بردار سوی عالم بالا کف نیاز.
صائب (از آنندراج).
- کف نیاز برگشادن، دست گشادن برای دعا:
کف نیاز به حق برگشای و همت بند
که دست فتنه ببندد خدای کارگشای.
سعدی (غیاث).
- به کف آوردن، به دست آوردن. حاصل کردن.
- || ربودن و اخذ کردن. (ناظم الاطباء).
- || گرفتن و به دست گرفتن و در مشت گرفتن. (ناظم الاطباء).
- امثال:
چه دلاور است دزدی که به کف چراغ آرد. (امثال حکم دهخدا ج 2 ص 678).
قلم در کف دشمن است، یعنی آنچه می گوید یا می کند مبتنی بر عداوت است. (از امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 1165).
کف دست که مو ندارد از کجاش می کنند. (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1220).
کف دستم را بو نکرده بودم، یعنی غیب نمی دانستم. (از امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1220).
کف پاش می خارد، نظیر تنش می خارد. (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1220). عملی زشت می کند که بجزای آن بکف پای او چوب زنند. (یادداشت مؤلف).
مثل کف دست، هموار. به تمامت غارت شده. (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1472). بی هیچ چیز چون سطح داخلی دست که مو ندارد.
|| مشت. به اندازه ٔ یک مشت. (از دزی ج 2 ص 475). کفی از چیزی، یک مشت از آن. قبضه ای ازآن. که در یک کف دست جا گیرد مانند آب و غیره. (یادداشت مؤلف). کفی. یک کف، به اندازه ٔ یک کف. (فرهنگ فارسی معین): بگیرند انجیر پنج عدد سبوس گندم یک کف برگ خطمی یک کف... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). پاره ٔ دنبه و یک کف نخود و یک کف گندم و تخم جرجیر. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || وزنی معادل ده حبه که در اصفهان و خوزستان برای سنجش اشیاء خشک به کارمی رود. (از دزی ج 2 ص 475). وزنی معادل شش درخمی. (ازمفاتیح العلوم خوارزمی). واحد وزن، وآن در اهواز معادل 13 «صاع » و «صاع » معادل 12 «مختوم » بود. (فرهنگ فارسی معین). || کنایه از قدر قلیل چون کف آب و کف آبله و کف خاک و کف خون و کف گرد و مانند آن. (آنندراج). مقداری قلیل. اندکی. (فرهنگ فارسی معین): و هر روز دو قرص جو و یک کف نمک و سبوی آب او را وظیفه کردند. (تاریخ بیهقی ص 340). از کف خاک خلیفه ای ظاهر کردم. (قصص الانبیاء ص 11)
شرم گرفت انجم و افلاک را
چند پرستند کفی خاک را.
نظامی.
یک کف گندم ز انباری ببین.
فهم کن کانجمله باشد همچنین.
مولوی.
زاهد از سبحه ٔ صد دانه ٔ خویش
یک کف آبله آورده بدست.
ابوالبرکات منیر (از آنندراج).
می شود ابر گهربار و گهر می بارد
کف آبی که ز بازی به هوا می ریزی.
ملا تشبیهی (از آنندراج).
یک کف خون ظهوری خرج کن
ساز خود را واصل قربانیان.
ظهوری (از آنندراج).
گرم بشکنی ورنهی در نورد
کف خاک خواهی زمن خواه گرد.
نظامی (از آنندراج).
یک کف آب از محیط عفو می خواهیم و بس
تا برون آید ز گرد غم جبین خاکیان.
ظهوری (از آنندراج).
گه کنم آرزوی قتل و گهی میل وصال
یک کف خون و صد اندیشه ٔ باطل دارم.
الهی قمی (از آنندراج).
- کف ورق، یک دسته ٔ کاغذ که عبارت از 25 برگ باشد. (از دزی ج 2 ص 475).
|| کفه ٔ ترازو. (آنندراج):
در حساب طالع تو کف میزان باد شد
کارتفاع آن رصد بالای اختر یافتند.
ظهیر فاریابی (از آنندراج).
|| سطح. رویه. (از فرهنگ فارسی معین). سطح زمین. کف اطاق، زمین اطاق، سطح اطاق.
|| ته. قعر: کف کاسه. کف حوض. کف کفش. (از یادداشتهای مؤلف) (فرهنگ فارسی معین).
- کف بُر کردن، بریدن گیاه یا درختی از محاذات زمین اطراف آن. برابر سطح زمین بریدن درختی یا کِشتی را؛ انجیر سرما زده را چون کف بر کنند از نو روید. (از یادداشتهای مؤلف).
- کف خواب، الوار کف خواب، در اصطلاح بنایان الواری که زیر شمع گذارند استواری بنیان شمع را. (یادداشت مؤلف).
- || استوانه ٔ چدنی یا فلزی با دریچه ٔ مشبک که در کف آشپزخانه و حمام و جز آن تعبیه کنند تا آب کف حمام یا آشپزخانه از آنجا خارج شود.
- کف کشی، در اصطلاح بنایان، کف اطاق و مانند آن را باگل و گچ یا سیمان مسطح کردن. (یادداشت مؤلف).
- هم کف، هم تراز. هم طراز. (یادداشت مؤلف). هم سطح. دو سطح که در یک طراز باشد چون اطاقی هم کف حیاط خانه.
|| خرفه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجله. بقلهالحمقاء. (از اقرب الموارد). || دستگاه و نعمت. (منتهی الارب) (آنندراج). نعمت. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).

فرهنگ عمید

پیشانی

(زیست‌شناسی) جلو سر از زیر موها تا روی ابروها، جبهه، جبین،
[مجاز] بخت، اقبال، دولت، طالع،
[قدیمی، مجاز] لیاقت، شایستگی،
[قدیمی، مجاز] صلابت، قوّت،
[قدیمی، مجاز] نخوت، تکبر: هرکه از روی تواضع بنهد «پیشانی» / پیش روی تو زهی روی و زهی پیشانی (سلمان ساوجی: ۳۹۰)،
[قدیمی، مجاز] شوخی، بی‌شرمی، گستاخی، پررویی،
* پیشانی ساییدن: (مصدر لازم) [قدیمی]
پیشانی بر خاک نهادن از روی فروتنی و تواضع،
سجده کردن،
* پیشانی سودن: (مصدر لازم) [قدیمی] = * پیشانی ساییدن


خطوط

خط


کف

(زیست‌شناسی) سطح بیرونی دست یا پا،
[جمع: کُفوف] دست،
[جمع: کُفوف] سطح چیزی: کف اتاق،
[قدیمی] کفۀ ترازو،
کف رفتن: (مصدر متعدی) [مجاز] ربودن و دزدیدن، به‌تردستی چیزی از دست کسی یا از جایی ربودن،
کف زدن: (مصدر لازم) دست زدن، دستک زدن، دست بر دست زدن، دو کف دست را به هم زدن،

تعبیر خواب

پیشانی

پیشانی در خواب، قدر و جاه است. زیرا که موضع سجده باریتعالی است و بعضی گویند پیشانی، دلیل بر فرزند است که از اهل بیت او توانگر شود. اگر بیند بر پیشانی او نشانی بود، دلیل که خداوندش در پاک دینی و پرهیزکاری مشهور شود. اگر بیند کسی زخمی بر پیشانی او زد و خون روان شد، دلیل که قدر و جاهش زیاده شود. اگر بیند پیشانی او کوچک شد، تاویلش به خلاف این است. اگر دید که پیشانی او را حال خود بگشت، دلیل که زیانی به وی رسد. اگر دید بر پیشانی او مو رسته است، دلیل که وام دار شود. اگر دید آن موی سرخ یا سفید است، دلیل که وامش از جهت عیال است. اگر بیند پیشانی او آماس داشت، دلیل که مالش زیاده شود. اگر دید از پیشانی او مار یا کژدم یا چیزی دیگر بیرون آمد، دلیل که او را الم و رنج رسد. - محمد بن سیرین

اگر کسی دید بر پیشانی یک چشم داشت، دلیل که به کار کدخدائی خود پندار شود. اگر دید در پیشانی چشمهای بسیار داشت، همین دلیل کند، که او را مصالح خود پنداری تمام است. اگر دید بر پیشانی وی خطی سبز نوشته است، دلیل که او فرزندی آید عالم و پارسا. اگر دید بر پیشانی او آیه رحمت نوشته است، دلیل که عاقبت را محمود کند و مرگ او بر شهادت است. اگر بیند بر پیشانی او آیه عذاب نوشته است، دلیل که عاقبتش محمود نباشد و تاویلش به خلاف این است. - جابر مغربی

دیدن پیشانی در خواب بر شش وجه است. اول: جاه و قدر. دوم: عز و بزرگی. سوم: فرزند توانگر. چهارم: معیشت محمود. پنجم: دیانت. ششم: جود و نیکی. - امام جعفر صادق علیه السلام

فرهنگ معین

خطوط

جمع خط.، خط ها، بنفشه ها، رشته ها، راه ها. [خوانش: (خُ) [ع.] (اِ.)]

فرهنگ فارسی هوشیار

خطوط

ددگاو از جانوران (تک: خط) سمیره ها ‎- 2 کشک ها، دبیره ها (اسم) جمع خط. خط ها، نبشته ها، رشته ها راهها.

معادل ابجد

خطوط کف و پیشانی

1103

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری